حسن و خلیفه هارون الرشید
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرد اورنده: ل. ب. الول ساتنویرایش: اولریش مارتسولف اذر امیر حسینی نیتها مر، سید احمد وكيليان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم ص - ۲۲۷نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
صفحه: 128-134
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: حسنکمک قهرمان: تاجر عراقی و هارون الرشیدو دختر بزرگ وزیر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: وزیر و دختر کوچک وزیر
هارون الرّشید از شخصیت های تاریخی است که به قصه های مردم قهرمان گونه وارد شده. این که آیا در زمان خود او نیز این قصه ها رواج داشته یا نه، موضوعی است که باید جسته شود. استفادۀ قدرتمندان از قصه برای نفوذ در تودۀ مردم گویای قدرت تبلیغی قصه هاست. در قصۀ «حسن و خلیفه...» درِ قصر خلیفه، چون درِ خانۀ ریش سفیدان قوم به روی مردم عادی باز است، و این خیال نشأت گرفته از دوران بسیار دور جامعه و تغییر شکل مطلوب واقعیّت در ذهن مردم است.
در زمان هارون الرّشید تاجری عراقی بود که با یک تاجر ایرانی دوستی و معامله داشت. تاجر ایرانی یک پسر به نام حسن داشت. روزی دوستان پسر او را به مهمانی دعوت کردند. پدرش مخالفت کرد. دوستان پسر آمدند پیش تاجر و قول دادند که پسر را شب نگه ندارند و زود روانهاش کنند. تاجر به حسن گفت: «به خدا اگر آمدی و دهنت بوی شراب میداد، شکمت را پاره میکنم.» پسر قول داد که شراب نخورد و با دوستانش رفت.مهمانی در یک باغ بود. وقتی حسن وارد باغ شد دید مجلسی آراسته شده و شراب و کباب و رقاص و لعبت مهیا است. رفقا به حسن اصرار کردند شراب بخورد. حسن از ترس پدرش امتناع کرد یکی از رقاصها خیلی قشنگ بود حسن تا چشمش به او افتاد، دست و دلش لرزید. رفقا این را فهمیدند. دختر را پیش حسن فرستادند. سرانجام دختر موفق شد حسن را به خوردن شراب وا دارد.وقت اذان صبح بود که حسن به خانهاش رسید. در زد پدرش در را باز کرد. وقتی حسن را دید و خواست دهانش را بو کند حسن زد تو سینۀ پدرش و گفت: «به فرض که خورده باشم! مگر چطور میشود؟» تاجر گفت: «خوب، بقیهاش را فهمیدم برو بخواب تا صبح عهدی را که با خدا بستهام انجام دهم.»حسن رفت و خوابید. مادر حسن که بیدار بود، از ترس داشت میلرزید. وقتی شوهرش خوابید رفت سراغ حسن او را بیدار کرد و گفت: «بلند شو، فردا پدرت تو را میکشد این بدره زر را بگیر و از اینجا برو.»پسر که کمی حالش جا آمده بود، وقتی فهمید که توی سینه پدرش زده، پیشانی مادر را بوسید، بدره زر را گرفت و راه افتاد.رفت تا رسید لب دریا و با کشتی خود را به بغداد رساند. در آنجا تاجر بغدادی که با پدرش دوست بود و با هم معامله داشتند او را دید و به خانهاش برد. زن تاجر حسن را که دید به شوهرش گفت: «آخر پدر او چطور اعتماد کرده و پسر به این جوانی را تنها به سفر فرستاده؟ باید سرّی در کار باشد.» تاجر به حسن گفت: «من و پدرت مثل برادر هستیم، تو اولاد من هستی راست بگو که چطور شد به اینجا امدی؟»حسن تمام حکایت را برای تاجر تعریف کرد. تاجر گفت: «من از تو مواظبت میکنم. فعلا در حجرۀ من بنشین تا برایت دکهای باز کنم و به کسب و کار مشغول شو.»حسن صبح تا ظهر دم حجره مینشست. ظهر ناهار میخورد و باز میآمد در حجره تا شب. چون جوان زیبایی بود، زود در شهر بغداد مشهور شد.یک روز حسن داشت کنار شط قدم میزد. چشمش به دختری افتاد. سر صحبت را با او باز کرد. دختر گفت: «مدتی است که دورو بر شما میگردم، ده مرتبه برای خرید پارچه به حجره شما آمده ام.»پدر دختر، وزیر هارون الرّشید بود. دختر، پسر را برد به باغ خلیفه و به باغبان گفت: «ما امشب میخواهیم مهمان تو باشیم.» پسر به باغبان پول داد تا شراب و کباب را آماده کند.آن شب تا صبح زدند و رقصیدند. باغبان را هم مجبور کردند، شراب بخورد. باغبان وقتی کلهاش داغ شد. چراغهای قصر را روشن کرد. هارون الرشید صدای ساز و آواز به گوشش خورد، آمد توی باغ دید چراغهای قصر روشن است.صبح خلیفه باغبان را خواست و از او پرسید که: «علت روشن بودن چراغهای قصر و ساز و آواز چه بود؟»باغبان گفت: «پسرم را ختنه کردم جشن گرفته بودیم و چون آخر شب بود نخواستیم مزاحم خلیفه شویم.» خلیفه مقداری زر به او داد. دختر و پسر باز تا شب مشغول عیش و نوش شدند و شب هم مشغول ساز و آواز شدند. باغبان چراغهای سر درخت را هم روشن کرد، این چراغها مخصوص موقعی بود که خلیفه از سفرا پذیرایی میکرد. خلیفه فوری وزیرش را خواست و از او پرسید: «امشب در قصر چه خبر است؟» وزیر گفت: «نمیدانم.»تصمیم گرفتند تغییر لباس بدهند و بعنوان ماهیگیر وارد باغ شوند. تور ماهیگیری را برداشتند و وارد باغ شدند. ماهی گرفتند. آتش درست کردند و مشغول سرخ کردن ماهی شدند.خلیفه نگاه کرد، دید جز باغبان و یک پسر و دختر کس دیگری نیست، باغبان ضرب، پسر نی و دختر عود{ساز ایرانی} میزدند. کم کم خلیفه و وزیرش جلو رفتند. باغبان آنها را دید گفت: «به اجازه کی وارد شدید؟» خلیفه گفت: «ما آمدیم تا از شط ماهی بگیریم.» بعد هم یک ماهی کباب کرد و گذاشت جلوی دختر. آن دو خود را قاطی کردند و با سؤالهایی که از آنها کردند همه چیز دستگیرشان شد.تا آخر شب خلیفه و وزیر در بزم آنها نشستند و خوردند و نوشیدند. آنوقت برخاستند و رفتند.صبح هنوز دختر و پسر و باغبان از خواب برنخاسته بودند که مامورین خلیفه آمدند دنبال باغبان و گفتند که شما را خلیفه خواسته است، هر سه نفر بلند شدند و پیش خلیفه رفتند.خلیفه از باغبان پرسید: «چرا دیشب چراغهای سر درخت قصر روشن بود؟» باغبان گفت: «این جوان فامیل من است و خواست به خاطر پسرم که ختنه شده جشنی بگیرد.»خلیفه رو به پسر غریب کرد و گفت: «ای جوان راست بگو اهل کجا هستی و چرا به اینجا آمدی؟» جوان دید، جز راست گفتن چارهای ندارد. ماجرای خود را از اوّل تا همان لحظه برای خلیفه تعریف کرد. بعد دختر ماجرای عاشق شدن خود و بقیه ماجرایش را تعریف کرد.خلیفه فرستاد دنبال وزیر و به او گفت: «مبادا از کار این دختر غضبناک شوی و او را تنبیه کنی.» وزیر اطاعت کرد. قاضی شهر را آوردند و دختر و پسر را برای یکدیگر عقد کردند. آنها از قصر بیرون آمدند. خلیفه گوش باغبان را گرفت و گفت: «دیگر از این کارها نکن. قصر خلیفه مهمانخانه نیست!»دختر و پسر رفتند تا به مسجدی رسیدند، پسر به دختر گفت: «تو اینجا بنشین تا من با عمویم صحبت کنم.» پسر پیش تاجر رفت و ماجرای خود را گفت. عمو گفت: «برو بیاورش تا با هم به خانه برویم.»زنعمو که دختر خودش را برای حسن در نظر گرفته بود، وقتی قضیه را فهمید اجازه نداد آنها به خانه اش وارد شوند. دختر به حسن گفت: «من یک جفت گوشواره دارم، اگر لنگۀ آن را بفروشم پولش به اندازۀ تمام دارایی این تاجر میشود.»عمو به طور موّقت یک اتاق به آنها داد تا جایی برای خود پیدا کنند. بعد از چند روز خانهای کرایه کردند. یک تکه فرش و یک دست رختخواب و یک چراغ هم زن تاجر به آنها داد.فردای آن روز، دختر یک لنگه گوشوارهاش را فروخت و برای خانهشان اسباب و اثاثیه خرید. پسر هم به کمک تاجر دکانی باز کرد و کار و بارش رونق گرفت.یک روز دختر وزیر برای خریدن جنس به دکان حسن رفت و در همین موقع خواهرش وارد شد. دو خواهر شش ماه بود که همدیگر را ندیده بودند. زن حسن، خواهرش را به خانه برد و ناهار را با هم خوردند. بعد زن حسن از خواهرش خواهش کرد که او را با پدر و مادرش آشتی بدهد. دختر تا عصر آنجا بود بعد خدا حافظی کرد و به خانه رفت و قضیه را برای مادرش تعریف کرد. فردا مادر و دخترش راه افتادند و به خانۀ حسن رفتند. کم کم دختر بنای رفت و آمد را با خواهرش گذاشت و در این رفت و آمدها عاشق حسن شد. روزی به حسن گفت: «من تو را میخواهم بیا و مرا بگیر.» حسن گفت: «آخر دو خواهر که در عقد یک نفر نمیشود.» دختر گفت: «پس با من رفاقت کن!{رفاقت در اینجا به معنی معاشقه است}»شبهایی که دختر در خانه حسن میماند، در فنجان قهوۀ خواهرش داروی بیهوشی میریخت وقتی خواهرش بیهوش میشد، او با حسن بود. تا اینکه یک شب که حسن و دختر مشغول حرف زدن بودند، زن به هوش امد و حرفهایشان را شنید. حسن متوجه شد زنش بیدار شده، از اطاق دختر بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت به اتاق زنش، زن پرسید تو و خواهرم با هم چه میگفتید من قربان صدقههایتان را شنیدم. حسن منکر همه چیز شد.صبح پس از اینکه دو خواهر با هم مشاجره کردند. زن حسن خواهرش را بیرون کرد. چند روزی گذشت. دختر در این مدت به حجره حسن میرفت و او را میدید، تا اینکه یک روز زن، خواهرش را در حجره دید گفت: «تو اینجا چه کار می کنی؟» گفت: «آمدم پارچه بخرم.» بگو مگویشان شد. دختر رفت. زن حسن او را تعقیب کرد تا خانه اشان را یاد گرفت و همانجا هم جلوی مادرش شروع کرد به ناسزا گفتن به خواهرش.چند روز بعد خواهر کوچکتر، مقداری سم تهیه کرد و رفت به خانۀ خواهرش و به هر نحوی بود با او آشتی کرد. شب قهوه درست کرد و سم را ریخت توی فنجان قهوۀ خواهرش. زن حسن به خیال اینکه امشب هم داروی بیهوشی توی قهوه اش ریخته در یک فرصت فنجان خودش را با فنجان خواهرش عوض کرد. خواهر کوچکتر تا قهوه را خورد، حالش بد شد. پسر به زنش گفت: «چرا اینطور شد؟» زن گفت: «همان چیزی را که برای من مهیا کرده بود، قسمت خودش شد.» بعد هم قسم خورد که نمیدانست قهوه سمی بوده است و خیال میکرد که خواهرش داروی بیهوشی توی آن ریخته است. فکرهایشان را روی هم ریختند. کف اتاق را کندند و دختر را توی آن گذاشتند و رویش را با خاک پوشاندند. بعد از دو روز هم خانه را خالی کردند و به جای دیگری رفتند.صاحبخانه آنجا را به کس دیگری اجاره داد. بعد از چند روز متوجه شدند بوی بدی توی اطاق پیچیده است. این ور و بگرد ان ور و بگرد، دیدند کف اتاق کنده شده خاک آنجا را برداشتند و جسد دختر را دیدند. رفتند به تأمینات خبر دادند .خلیفه دستور داد نعش را بیاورند. نعش را آوردند. وزیر از لباسهای دختر، او را شناخت. گفت: «وای بر من، این دختر من است که چند روز بود گم شده بود.» به دستور خلیفه صاحبخانه را آوردند. او هم نشانۀ حجره پسر را داد.مامورین رفتند و پسر را آوردند. خلیفه از او پرس و جو کرد و پسر همه ماجرا را برای او تعریف کرد. به امر خلیفه زن حسن را هم آوردند. او هم دید چاره ای جز راست گفتن ندارد.خلیفه وزیرش را خواست و به او گفت: «کاری است که شده، ان دختر میخواست سم به خواهرش بدهد، نصیب خودش شده است. این یکی هم که خبر نداشته سم در قهوه ریختهاند. نگذار کند قضیه بیشتر درآید. این هم مثل آن یکی اولاد است.» وزیر گفت: «آنها به طمع طلاهای دخترم او را کشتند.» به امر خلیفه جسد را جست و جو کردند، طلاهای دختر هنوز به دست و گردنش آویزان بود.خلیفه به وزیر گفت: «دیدی که برای طلا نبوده»، بعد دست پسر را توی دست وزیر گذاشت و گفت: «این هم دامادت. ببر به خانه و خوب پذیرایی کن! نعش آن دخترت را هم به خاک بسپار و صدای ماجرا را هم در نیار.»